دربارهی ما
میگویند و شنیدهایم که آدمها از تکرار گریزانند، وحشتِ عمدهی کسانی که همدیگر را دوست میدارند این است که برای هم تکراری شوند و جزءِ دایرهی عاداتِ یکنواخت هم بروند. این است که گویا قرارِ پنهانی برای فرار از تکرار در بینِ ما گذاشته شدهاست. بر این اساس، یک روز من و دوستم تصمیم گرفتیم تا ملاقاتی پنهان با قرارمان ترتیب دهیم و از او بپرسیم: تکرارها چه وزنی از زندگیمان را اشغال کردهاند؟ قرارمان شد برای صبحِ یک روزِ تعطیل که حوصلهمان هم وقتِ کافی برای همرایمان داشته باشد. پس صبحِ نچندان زود حاضر شدیم و با تاخیری پانزدهدقیقهای رسیدیم سرِ قرار. ما گوشیمان را روی میز گذاشتیم و جنابِ تکرار آینهی جیبیاش را. ناشیانه پرسیدیم:
ـ آقای محترم این دیگر چیست؟
ـ ابزاریست که خودم را در آن میبینم.
ـ فقط خودت را؟
ـ خودم را و هر کس و هر چیز را که در محیط زندگیام حضور داشته باشد.
ـ اما این آینهی کوچک برای خودت هم کم میآید. چه برسد برای دیگرانی که بخواهند در زندگیت باشند و تو آنها را از درونش ببینی.
ـ افراد به نسبتِ فاصلهیشان با من و آینه دیده میشوند، به بیشترش هم احتیاجی نیست. و آن که روی میز جلوی شماست، به چه کاری میآید؟
ـ ابرازیست که ما خود را و همه را از فاصلههای ندیده و نشنیده در آن میبینیم. آنقدر هم متنوع است که هرگز به تکرار نمیافتیم.
ـ بسیار خوب، پس این طور است که شما، همه را یک جا و از فاصله میبینید و هرگز هم به تکرار نمیافتید.
ـ بله، همین طور است.
ـ که این طور. موفق باشید. وقتتان را نمیگیرم به تعطیلیتان برسید.
ـ خواهش میکنم. به امید دیدار.
ـ نیازی به دیدار نیست از همان جا مرا دنبال کنید.
بلند شد، راهش را کشید و رفت. من و دوستم اما ماندیم و قرارِ جدیدی بینِ خودمان بستیم. قرار بر این شد که نه قفلِ گذشته و آینه و پندهای جنابِ تکرار بمانیم و نه همچنان غرق در دنیای یکدستِ همگانیِ پیشرویمان. گفتیم از آینه کادر و محدوده اش را برمیداریم و میاندازیم روی صفحهی هزار رنگِ با کیفیتِ گوشیمان. یعنی برای کیفیتهای گوناگونِ دنیای پیرامونمان محدوده تعیین میکنیم تا بتوانیم بنایی را در آن بسازیم که بتوان بر آن عنوانِ «شخصی» گذاشت. بنایی که مختص به محدودهای مشخص است و به همین دلیل بخشی از هویتِ متمایز آن را تعیین میکند. طبیعیست که وقتی ما برای قرارمان محدوده تعریف کردیم، تبعاتِ محدودیتِ مخاطب را هم به جان خریدیم، چرا که اصل را بر این گذاشتیم که محصولِ همه پسند، بابِ ذائقهی محدوده نشینان نبوده و نیست. پس در یک کلام قرارمان شد «زندگی در محدودههایی با کمیتِ اندک و کیفیتِ بهتر».
و اما محدودههای دو نفر آدم در بالای گاوِ گویا و بر پوستِ لیزِ والهای دریای سلت، شد به قرار زیر:
جواد سروش:
یک نفر که تکرارها را هر روز و هر لحظه به تجربه و تماشا مینشیند تا مگر بتواند لحظهبهلحظهی بعضیهایشان را در غالبِ «کلمات» ثبت کند، چرا که معتقد است تفاوتهای اتفاقاتی که ما به آنها عنوانِ «تکراری» میدهیم تنها زمانی لمس میشود که جزئیاتِ هر یک را در محدودهی شخصیِ آن به ثبت برسانیم. این کار به او امکانِ تجربه و تماشا از فاصله را میدهد.
کوتاه و مختصر: یک نفر نویسنده و مترجم.
•
سامان اسطلخی:
یک نفر تشریح کنندهی فرم که همهی اشکال را در پرسهای زمانبر در محدودهی خود پارهپاره میکند تا در این مجال پیدا و پنهانشان را یکی کند. در این وضعیت او با تکه پارههای فرمِ پیشِ رو دو مسیرِ ممکن را پیش میرود: یا چیزی در آن جزئیاتِ منقطع شده مییابد و فرمِ جدید را بر اساسِ یافتهی خود بنا میکند و یا هویتی کلی برای آن جزئیات میسازد و اجزایش را بر اساسِ آن هویتِ تازهساخت بالا میبرد.
کوتاه و مختصر: یک نفر طراحِ گرافیست.